به گمان من زندگی آرمانی ، زندگی است که سه ویژگی داشته باشد : 1) زندگی خوشی باشد ، 2) زندگی خوبی باشد و 3) زندگی ارزشمندی باشد .
هر زندگی آرمانی را من دارای سه صفت « خوشی » ، « خوبی » و « ارزشمندی » تلقی میکنم و این را شما میتوانید بپذیرید و یا نپذیرید ، و چه بخواهید بپذیرید یا نپذیرید باید به شهود خودتان عرضه کنید و ببینید که آیا یک زندگی آرمانی چنین زندگی هست یا نه .
مؤلفهی
اول زندگی آرمانی : خوشی زندگی
زندگی آرمانی اولین ویژگیاش خوشیی زندگی
است. در یک زندگی خوش ، شخص بیشترین لذت ممکن را برای
شخص خودش و کمترین درد و رنج را برای خودش طالب است. اگر من چنان زندگی
داشته باشم که تا آنچه که در وسع من هست ، بیشترین لذت را برای شخص
خودم داشته باشم و کمترین درد و رنج ممکن را باز در مورد خودم داشته باشم ،
در این صورت گفته میشود " زندگی خوش ". البته
شکی نیست که چیزی که من برای زندگی خودم خوش میدانم ممکن است شما برای زندگی
خودتان ناخوش بدانید و چیزی که من از آن لذت میبرم، شما ممکن است از آن لذت نبرید
.
چیزی که درد و رنجی عاید من می کند، ممکن است درد و رنجی عاید شما نکند .
دراین که چرا من چیزی
را لذتبخش میدانم و شما چیز دیگری را لذت بخش میدانید ، پنج عامل مؤثرند :
1. مسألهی ژنتیک
2. مسألهی تعلیم و تربیت و
محیط . به خصوص محیط تعلیم و تربیت 9 سال اول
زندگی و علیالخصوص محیط تعلیم و تربیت سه سال اول
زندگی .
3. سنخ روانی ما : یعنی
درونگرا باشیم یا برونگرا ، کنشپذیر باشیم یا کنشگر و ...
4. سن
5. تواناییهای جسمی و دماغی آدمی
، یعنی میزان علم ، تفکر، فهم و تجربههای ذهنی آدم .
این عوامل تفاوت ایجاد می کند و همین است که راههای زندگی ما را متفاوت می کند .
کسی از شهرت بیزار است و کسی از شهرت بسیار لذت میبرد .
خوشی زندگی با یه تعبیر روانشناسان happiness زندگی ، یکی از سه مؤلفهی اساسی زندگی آرمانی است.
مؤلفهی دوم زندگی آرمانی: خوبی زندگی
اما زندگی آرمانی علاوه بر خوشی ، ویژگیی
دومی هم دارد و آن " خوبی زندگی " است یعنی علاوه بر happiness
، goodness هم لازم است و خوبی زندگی به این است که شخص چنان زندگی کند که کمترین درد و
رنج را به دیگران برساند و بیشترین سعی را در کاستن از درد و رنج دیگران داشته
باشد ، بدون اینکه در این امر ذرهای لذت خودش را در نظر بگیرد . به
تعبیر دیگر اولا من باید چنان زندگی کنم که از ناحیهی زندگی من کمترین درد و رنج
عاید دیگران شود و ثانیا چنان زندگی کنم که تا آنجا که در توان دارم از درد و
رنجی که دیگران میبرند بکاهم . زندگی خوب ، زندگی است که واجد این ویژگی است.
توجه میکنید که در نکتهی اول یعنی در خوشیی
زندگی ، تکیهی ما به لحاظ روانشناختی کاملاً بر « خودگرایی » است
یعنی خوشی زندگی کاملا بر egoism روانشناختی مبتنی است . ما خودگرائیم ، خود دوست و خود محوریم
و چون حب ذات داریم ، طبعا خود نگهداریم و چون خود نگهداریم ، طبعاً میخواهیم
بیشترین لذت را به طرف خودمان جلب کنیم و بیشترین درد و رنج و ألم را از خودمان
دفع کنیم . این انگیزهی خودگرایانهی روانشناختی که هیچ کدام از ما از آن گریز و
گزیری هم نداریم ، باعث میشود که ما به سوی زندگیی رانده شویم که در آن ،
بیشترین لذت و کمترین درد و رنج وجود داشته باشد، اما زندگی آرمانی علاوه بر خوشی ،
باید ویژگی دوم یعنی « خوبی » را هم داشته باشد.
در خوبی ، خودگرایی وخودگروی نیست ، اگر من به قصد لذت شخصی ، سعی
در کاهش درد و رنج شما دارم ، در اینجا من باز هم در دایرهی خوشی سیر میکنم و
هنوز وارد مرحلهی خوبی نشدهام . در خوبی زندگی
است که من همیشه میخواهم شما را مثل خودم تلقی کنم و همانطور که میخواهم بیشترین
لذت و کمترین درد و رنج را در زندگی خودم داشته باشم ، میخواهم چنان زندگیام را
تنظیم کنم که در مورد شما هم ، از ناحیهی من همین امر نائل شود ، یعنی شما را
واقعاً خودم تلقی کنم و بنابراین سعی میکنم این کمترین درد و رنج و بیشترین لذت
در مورد شما هم مصداق پیدا کند .
در اینجا « نوع دوستی » حاکم است ، این « نوعدوستی
» که در سرشت و ساختار جسمانی ، ذهنی ، روانی همهی ما به صورت بالقوه و مستتر
موجود است ، در کسانی هم به فعلیت درمیآید و در کسانی که به فعلیت درمیآید
، میگوییم که زندگیشان زندگی خوبی است . این البته در نگاه نخست ، « نوعدوستی »
است ، اما در کسانی متاسفانه دایرهاش کمتر از نوعدوستی میشود و خوشبختانه در
کسانی دایرهاش از نوعدوستی بیشتر میشود .
یعنی در انسانهای عالی ، نوعدوستی است . در
انسانهایی که فروتر از حد عالی هستند ، از نوعدوستی به ملت دوستی تبدیل میشود
، یعنی ملت و جامعهی خودم را دوست دارم و یا اینکه همکیش و همآئین خود را
دوست دارم . یا همشهری خودم را دوست دارم . و یا هم محلهای خودم را دوست دارم و
یا کمتر و کمتر و کمتر . ممکن است به جایی برسد که به گفتهی جامعهشناسان ،
فقط خانوادهی هستهایام را دوست بدارم یعنی خودم و همسرم و فرزندان بلافصلام را
. و ممکن است حتی همسر و فرزندانم هم از این دایره بیرون بمانند و میتواند تنگتر
و تنگتر شود . البته در کسانی هم این « نوع دوستی »
اتفاقاً گشادهتر از « نوعدوستی » میشود و « نوعدوستی » کمکم به محبت به
حیوانات و از آن به محبت به نباتات و از آن به محبت به جمادات کشیده میشود
و نوعی گسترش یابندگی altruism
را میبینیم . در حقیت altruism
به معنی نوعدوستی بود ولی در اینجا « ماسواء دوستی » ،
یعنی « هر که جز من است دوستی » ، پدید میآید . در نوادری از انسانها
این حالت وجود دارد .
اما این خوبی زندگی از چه چیز برمیخیزد . همان طور که عرض کردم از نوعدوستی برمیخیزد . بنابراین منشاء آن « عشق » است و نه آن چیزی که در مورد « خوشی زندگی » میگوییم .
مؤلفهی سوم زندگی آرمانی : ارزشمندی زندگی
اما زندگی آرمانی غیر از خوشی و خوبی ، باید ویژگی دیگری هم داشته باشد که اگر این ویژگی را نداشته باشد به نظر میرسد که آن زندگی آرمانی نیست .
به چه معنا آرمانی نیست ؟ یعنی وقتی شما
به شهود خودتان مراجعه میکنید ، میبینید باید عامل سومی هم باشد تا من آن
زندگی را زندگی کمال مطلوب و آرمانی بدانم . و آن
ویژگی سوم این است که زندگی باید « ارزشمند
» هم باشد . یعنی زندگی من بایدچنان باشد که به
زیستنش بیارزد ؛ چون مثل اینکه در مؤلفهی اول و دوم ، فرض بر
این بود که زندگی به زیستناش میارزد . بعد ما میگفتیم حالا زندگی که به زیستناش
میارزد ، باید دارای ویژگی خوشی و خوبی باشد . اما آیا اساسا زندگی به
زیستناش میارزد ؟
من و شما وقتی بر سر اینکه آیا نان برشته خوب است یا نان خمیر ، یا نان نازک
خوب است یا نان کلفت ، بحث میکنیم که اول فرض گرفته باشیم که نان برای زندگی
ضرورت دارد و همچنین باید در رژیم غذایی ما وجود داشته باشد و گرنه اگر فرض بر این
نگرفته باشیم ، چرا نزاع میکنیم بر سر اینکه نان چه ویژگیداشته باشد و یا چه
ویژگی نداشته باشد ؟
در مؤلفهی اول که خوشی زندگی است و در مؤلفهی دوم که خوبی زندگی است ، فرض گرفته شده است که زندگی چیزی است که باید باشد .
زندگی باید وجود داشته باشد و حال که باید وجود داشته باشد ، خوب است که به جای
آنکه ناخوش باشد ، خوش باشد و به جای اینکه ناخوب باشد ،خوب باشد .
اما در مؤلفهی سوم بحث بر سر این استکه اصلا چرا باید
زندگی وجود داشته باشد ؟ آیا اصلاً زندگی به زیستنش میارزد یا نه ؟
آن وقت اگر به زیستنش میارزد ، آن وقت باید بگوییم که چگونه باید زندگی کرد .
به تعبیر نیچه ،تا « چرای زندگی » را
ندانیم، بحث از چگونگی زندگی سودی ندارد . اول باید بدانیم که چرا باید زیست ، تا
بعد بگوییم که چگونه باید زیست .
ما در خوشی و خوبی زندگی ، چگونگی زندگی را
بحث میکردیم . اما یک زندگی آرمانی ،
زندگی است که برای صاحبان زندگی ، چرایی آن زندگی هم جواب داده شده است
. چرا خودکشی نکنیم .
من برمیگردم به زندگی آلبرکامو که میگفت مهمترین مسألهی فلسفه ، مسألهی خودکشی است یعنی تا فلسفه نتواند به ما پاسخ بدهد ، که خودکشی بکنیم یا نباید خودکشی بکنیم ، به هیچ مسألهای جواب نگفته است . اصل اصیل در فلسفه این است که به ما جواب بدهد که چرا باید خودکشی کرد یا چرا نباید خودکشی کرد . این به مؤلفهی سوم برمیگردد که آیا زندگی ارزش زیستن دارد یا ارزش زیستن ندارد . آمدنمان دست خودمان نبوده است.اما رفتنمان که دست خودمان است ،پس چرا نمیرویم . کسی که در نزد خود به این سؤال پاسخ نداده است ، ولو زندگیاش سرشار از خوشی و سرشار از خوبی باشد ، باز هم زندگیاش آرمانی نیست ، زندگی آرمانی به نظر کسی که صاحب آن زندگی است ، علاوه بر خوشی و خوبی ، باید به زیستناش بیارزد و الا همانطور که شما هر کاری را به محض اینکه شما یقین کردید که هزینهاش بیشتر از سودش است ، متوقف میکنید . اگر هم یقین کردید که هزینهی زندگی بیشتر از سودش است ، باید آن را متوقف کنید ، خب چرا متوقفاش نمیکنید .
اینجاست که باید
بگویم ما انسانها دو دستهایم :
یک دسته متوقفش نمیکنیم چون زندگی برایمان ارزشمند است ، و هزینهاش بیشتر
از سودش نیست . اما دستهی دوم که بیشماری از ما جزء آن هستیم ، کسانی هستند که
میگویند زندگی برای ما ارزشمند نیست ، یعنی هیچ وقت اصرار نکردهایم که سودش
بیشتر از هزینهاش است . اما جرأت و شجاعت خودکشی نداریم .
حالا بحث من این است که زندگی آرمانی ، زندگی است که اگر ادامه یافته است ، نه به
جهت بزدلی و ترسویی صاحب آن زندگی بوده ، که فهمیده است هزینهی زندگی بیشتر از
سودش بوده است اما همچنان به زندگی ادامه میدهد ، چون جرأت خودکشی ندارد . مثل
تاجری که فهمیده است ادامه تجارت با فلان شریک به سودش نیست ، ولی جرأت اینکه
پیشنهاد قطع شراکت را بکند ، ندارد . خب این فرد نه تنها به مقتضای عقلانیت عمل
نکرده است ، بلکه در واقع انسان ترسویی هم هست .
پس زندگی آرمانی باید « خوش » و « خوب » و « ارزشمند » باشد .
خوشی زندگی ما را به سوی شادکامی و خودگرایی دعوت میکند؛
خوبی زندگی ما را به سوی دیگر گرایی و اخلاقی زیستن دعوت میکند .
و ارزشمندی زندگی هم زندگی را معنادار میکند .
زندگی بیارزش ، زندگی بیمعناست . ما زندگی را میخواهیم که در آن خوددوستی ما به
بیشترین حد خودش ارضاء شود ؛ نوعدوستی ما هم از راه اخلاقیزیستن به بیشترین حد
ارضاء شود ودر عین حال زندگی ارزشمندی هم باشد . یعنی واقعاً یقین داشته باشیم که
میصرفد که به این زندگی ادامه دهیم .
منبع : سخنرانی مصطفی ملکیان درمورد
" عقلانیت و معنویت بعد از ده سال " – سال 1389
سلام فعلا اینجاراکه فیلترشده بود برگرداندم وفعال است